درباره وبلاگ باسلام وتشکر این وبلاگ قصد توهین به هیچ یک از احاد کشوری را ندارد در صورت مشاهده هرگونه جسارتی ان را در نظرات بنویسید تا تصحیح شود. ______________________ اقایان و بانوان محترم لطف کردین که به این سایت آمدین و موجب سکته ما شدین(از فرط خوشحالی)بازهم ما را دق مرگ کنید زیرا خوشحال میشویم در ضمن اگر میتوانید کلیک کنید ؟اگر زحمت نیست؟ توی نظرسنجی شرکت کنید نظظظظظظریادتان نرود خواهش میکنم نظر بدید اگه نظر ندادید یعنی سایت ما ... است. خلاصه بگم داداش شرمندم کردینا بازم بیایین اگر فردی میخواهد در مورد من اطلاعاتی داشته باشد میتواند به پروفایل نویسنده مراجعه کند موضوعات
طنز،کاریکاتور،طنزسیاسی،داستان مطالب انتقادی،عـکس،طنزسیاسی چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:داستان حکمتانه ,داستان پند آموز,داستان عشق واقعی,داستان های زیبا,داستان مارمولک عاشق, :: 22:36 :: نويسنده : سیدیوسف
يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده. دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:داستان حکمتانه ,داستان پند آموز,داستان پسر زرنگ,داستان های زیبا,ژنرال و پسر بچه, :: 23:25 :: نويسنده : سیدیوسف
روزي روزگاري ژنرالي بود كه مي خواست از عرض رودخانه اي عبور كند. او نميدانست كه عمق رودخانه چقدر است و نيز نمي دانست كه آيا اسبش مي تواند از رودخانه عبور كند يا همان اول كار غرق مي شود. براي يافتن كمك نگاهي به اطراف خود انداخت و پسر بچه اي را همان نزديكي ها ديد چاره اي نداشت جز اينكه از او راهنمايي بگيرد. پسر بچه نگاهي به اسب ژنرال انداخت و بعد از مدتي مكث با اطمينان هر چه تمام تر گفت كه ژنرال و اسبش ميتوانند به راحتي و صحيح و سالم از عرض رودخانه عبور كنند ژنرال در حاليكه سوار بر اسبش بود قدم به رودخانه گذاشت وقتي به وسط رودخانه رسيد ناگهان متوجه عمق زياد آب شد و چيزي نمانده بود كه غرق شود بعد از آن كه توانست به هر زحمتي كه شده خودش را نجات بدهد فرياد كنان به طرف پسر بچه رفت و تهديد كرد كه او را به سختي مجازات مي كند. پسر كه هاج و واج مانده بود مظلومانه جواب داد:اما قربان من مي بينم كه اردكهاي من هر روز بدون هيچ مشكلي از اين طرف رودخونهبه اون طرف رودخونه ميرن و خودتون هم داريد ميبينيد كه پاهاي اردك هاي من كوتاهتر از پاهاي اسب شما است. دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:داستان حکمتانه ,داستان پند آموز,داستان مهربانی مادر,داستان های زیبا,, :: 23:0 :: نويسنده : سیدیوسف
مردي ديروقت خسته و عصباني از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود. یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:داستان حکمتانه ,داستان پند آموز,داستان مهربانی مادر,داستان های زیبا, :: 22:6 :: نويسنده : سیدیوسف
داستانی که در زیر نقل میشود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمدگنجی نیشابوری » برای نگارنده نقل کرد: «ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که هم? دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عد?مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند. شنبه 30 بهمن 1389برچسب:داستان حکمتانه ,داستان پند آموز,داستان مهربانی مادر,داستان های زیبا,داستان جوک,داستلان طنز آدم و حوا,داستان طنز حوا و ادم, :: 14:34 :: نويسنده : سیدیوسف
این مطلب فقط برای طنز طراحی و نوشته شده است و قصدمان توهین به پدر و مادر عزیزمان نیست. زمانی که خداوند تبارک و تعالی آدم را خلق کرد آدم از خدا به خاطر اینکه خلقش کرده بسیار تشکر کرد. خداوند آدم را در بهشت قرار داد. چند روز بعد خدا نگاهی به آدم کرد و دید در آسایش کامل است و هیچ ناراحتی ندارد. با خود اندیشید که چرا باید در آسایش باشد و هیچ غم و غصه ای نداشته باشد گفت موجودی خلق میکنم از گوشت. اگه از خاک بیافرینم به آدم توهین کردم. وقتی حوا را افرید حوا شروع کرد به انتقاد از خدا.
1. خدایا چرا دماغ من پولیپ داره؟
2. خدایا چرا موهای من مش نیست؟
3. خدایا چرا من رو دوم آفریدی؟
4. خدایا چرا اسم من آدم نباشد اخه حوا هم شد اسم؟
5. خدایا چرا من از گوشت و آدم از خاک؟
6. خدایا چرا من باید هوشم از آدم کم باشد؟
7. خدایا چرا من ...
8. بله دوستان عزیز و خدا از آفریده خود ناراحت نشد برعکس خوشحالم شد چون چیزی خلق کرد که باعث میشد آدم در آسایش کامل نباشه و قدر آسایش رو بدونه.
و به فرشتگان گفت بر حوا و آدم سجده کنن همه به آدم و حوا سجده کردن جز ابلیس. خدا به ابلیس گفت سجده کن ولی شیطان قبول نکرد و در رفت و خدا شیطان را تا آخر زمان زنده نگه داشت تا حواها ((زن ها)) رو گول بزنه و البته مردها رو...
فرستادن حوا پیش آدم آدم : سلام بانوی خوش سیما ای مخلوق خدا
پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:داستان حکمتانه ,داستان پند آموز,داستان مهربانی مادر,داستان های زیبا, :: 17:57 :: نويسنده : سیدیوسف
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ و می بایست رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام دهد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد. ادامه مطلب ... |
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
تبادل
لینک هوشمند
|
||